امروز پنجره ی قلبم را به روی دریای مواج عشق گشودم ؛ خیلی وقت بود که به قلبم سر نزده بودم ؛
همه جای آن را گرد و غبار ناامیدی فرا گرفته بود . تصمیم گرفتم که دیوارهای زنگار گرفته ی قلبم را با
زلالی امید پاک کنم . می خواهم برای یک بار هم که شده با قلبم نفس بکشم و این سلولهای مرده
را دوباره زنده کنم ؛ میدانم که با آمدنت خانه ی قلبم پر از طراوت و تازگــی خواهد شد . آنوقت من به
گلهای آبی دفترم نوید شعر هایم را خواهم داد ؛ به دنیا قول می دهم که زندگــی کنم ؛ به اشکهایم
مژده ی خنده هایم را می دهم و به دستهایم قول مـــی دهم که بنویسم . می دانی که نوشته های
من در این کلبه ، همیشه پیشکش قلب تو بوده ؛ خوب میدانی که همه ی ذرات وجود من اسـم تو را
فریاد می زند . این را بدان که تو را از روحم ، قلبم و از خودم می دانم و هر جا که باشی با تو خواهـم
بود تا ابد .
حالا دیگر در واژه های ناب شعرم به اسمـی رسیدم که معنای آن فقط توئی . و تو چه معصوم و پاک و
عاشقانه و چه زلال و آبی و روشن مثل رود به غزل های من وارد می شوی ! و من به این می اندیشم
که لایق تر از اسم تو چیزی ندارم که در شـــعرم بنویسم . اینکه از مهربانــی هایت بگویم ، اینکه از دل
پاکت بسرایم .... آخر شایسته تر از تو چه کسی می تواند برای من همیشه تا اوج بماند !
اگر هرشــب از تو هزار ترانه می نویسم ؛ فقط به خاطر این است که برای شــعر گفتنم تو بهترین بهانه
هستی . تو باید مثل باران بهاری آنقدر بر من بباری تا روح خشکیده ی مرا دوباره زنده کنی . طلوع که
کنی ، دوباره شبهای من بیقرار مهتاب خواهد شد . تو بهار را بر من شکوفا خواهــی کرد ؛ آنوقت دیگر
حتی در شبهای تیره هم آفتابــی خواهم شد و دوباره خواب آرزوهای فراموش شده ام را خواهم دید .
باورم شده که تو دیدنی تر از یک خواب شیرین هستی . و روح تو پر طراوت تر از جنس باران .
نمیخواهی بر من بباری ؟!
نظرات شما عزیزان: